به نام خدا
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد.
به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود.
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما . اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.
98/7/6
به نام خدا
چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.
اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام.
راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟
به نام خدا
14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر میپرسد:
بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ میدهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب میکند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد میدهد. و سید میگوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی میماند.
ماه مبارک فرا میرسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح میکند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا میکند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح میکند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پیگیر قیمت بلیط میشود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم میرسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت میکند: به مشهد میروید؟
خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمیتواند رَد کند. محمد پیامی میفرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود میتواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،
_ سلام
_سلام
_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمیگردی. فکراتو بکن و خبرم کن.
محمد با حساب سرانگشتی میفهمد که کمتر از دو روز میتواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت میشود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق میشود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.
12 خرداد شب قبل از سفر محمد ش به مهمانی میرود و تا سحر بیدار میماند. صبح ساعت 8 هم راهی میشوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمیخوابد و از زهرا مراقبت میکند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال میکند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان میکنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی میگذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق میشود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده میشوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف میکنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری میکند و در صندوق عقب ماشین جاسازی میکند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون میآید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون میکند . برمیگردد و همان طور در صندوق عقب مینشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر میکند که تن سالمی دارد.
در مسیر سبزوارند که سیّد میگوید: ماشین دیگر سرعت نمیگیرد. احتمال میدهد که سوخت به موتور نمیرسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو میبرد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمیشود. به سبزوار میرسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.
فعلا کمی به خودرو استراحت میدهند و خودشان بستنی میخورند. دوباره به مسیر ادامه میدهند. انگار حال خودرو کمی روبهراه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم میرسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .
محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .
نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته میشود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی میشود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی میدهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام میرسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته که بیخوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانهام ، مستم ؛ باز میلرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس میکند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شدهاند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.
به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان میشود. سید از همان پشت فرمان سلامی میدهد و چند جمله با حضرت درد و دل میکند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را میتکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر میپرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه میشود؟
ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد.
عید سعید فطر است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمدهاند. از هر کوچهای دستهای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی میشوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت میافتد :
بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است
قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود
چند بیتی از این غزل را زمزمه میکند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونههایش احساس میکند. باور نمیکند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد میرساند و این بیت را میخواند:
باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه میرود
او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول میخواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》
آرام آرام حرکت میکند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد میرسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ میشود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمیشود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد میشود ریسه و چراغهای حیاط توجهاش را جلب میکند.
و یاد بیتی دیگر میافتد:
با هنرمندی حریمت نورپردازی شده
ریسهها بر شانۀ گلدستههایت ریخته
گرچه صدها بار ایوان طلا را دیدهام
باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته
با خانه تماس میگیرد، مادر پشت خط است.
_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.
مابین سخنان مادر ،بغض احساس میکند.
مادر به او میگوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی میشوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک میکند.
دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع نامیده بود. محمد با کمال میل قبول میکند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید.
_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!
راهی رواق امام میشود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر میخواند و از فضایل امام رضا ع میگوید. نزدیک میشود کنار دیوار میایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع میکند:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند
تا که به این بیت رسید:
هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت
او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند
صدای حاظرین بلندتر میشود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام میگریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمیکرد که کسی نگاهش میکند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام میکرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.
صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری اینبار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:
از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمیگردد و آنها آنروز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. میخواست با اینکار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر میگفت ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانوادهای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع زیارت اربعین و کربلا میخواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقهی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباسهای تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمیخواست صبح مزاحم خوابشان شود .
یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!
خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا میداند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد میآید.
آن شب متفاوتتر راه میرفت ، متفاوتتر قدم برمیداشت و متفاوتتر نگاه میکرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بیخواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش میرسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد فهمید دعای کمیل میخوانند :
یا ربّ . یاربّ . یاربّ .
کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیکتر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلِّ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه میکرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همانجا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود. بیخوابی به چشمانش فشار میآورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبهروی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید . صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد و بعد از آن چه ها شد.
به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه میکرد یاد این بیت افتاد :
آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد
شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست
کمی آنطرف از آب سقا خانه نوشید و اینبار این بیت را خواند :
در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات
خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان میشود
لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .
صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.
نقارچی ها شمارش مع برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره مع برای حضور در حرم را حس میکرد.سلانه سلانه قدم برمیداشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،میکشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .
از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشکها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علیرغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، میشد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشتهاند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمیدید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:
بگذار تا ببینمش اکنون که میروم
ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!
همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد. نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا . آقا . میگفت . جمعیتی که خارج میشدند او را هم به بیرون میکشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند.
دست بر سینه گذاشت و گفت :
السلام علیک یااباالحسن
السلام علیک ایهاالامام الرئوف
فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.
السلام علیک یابن رسول الله
و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد
السلام علیک یابن فاطمه اهرا
پن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یهجا نوشتم :)))
پن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب ایاره هستم
به نام خدای امام رئوف
باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،
باب الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.
سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که .
اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!
زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.
اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .
من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.
تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد
اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم
همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(
هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست.
اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.
آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.
فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟
مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .
هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم
اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم
هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم
میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم
من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم
من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.
من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که
من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم
کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که
کربلا را در خراسانت زیارت میکنم
پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)
عکس مربوط به 24 دی 97
به نام خدا
سلام
در شهری به نام تبریز در استانی به نام آذربایجان شرقی در دومین روز از اردی بهشت که شما در شهر های دیگر احتمالا با تی شرت رفت و آمد میکنین، ما پالتو پشمی بر تن می کنیم ، کلاه بر سر میگذاریم و شالگردن هایمان را تا زیر چشم بالا می آوریم تا از سوز سرما حدالامکان جلوگیری کنیم.
سال گذشته همین روز ها بود که بر خود وعد دادم تا از آذین بندی جشن نیمه شعبان امسال عکس منتشر کنم. هرچند این احتمال وجود داشت که بعد انتشار تصاویر از آشنای غریب ، به آشنای قریب تبدیل خواهم شد . اما تقریبا تمام ذوق و شوقم را بر کف گذاشتم و آنچه از دستم بر می آمد را دریغ نکردم.
از همان سال گذشته از میان طرح هایی که به ذهنم می رسید یکی را انتخاب کردم و در اوقات فراغت روی آنها ایده پردازی میشد. دی ماه سال گذشته طرح به تصویب رسید رفته رفته تمرکز روی پروژه بیشتر میشد و بر تعداد کمک کنندگان می افزود. تا اینکه دو روز آخر در دو شیفت و 24 ساعته کار کردیم. هرچند 60-50 درصد طرحی که در نظر داشتیم اجرا شد ، اما خدا رو شکر که قابل قبول همگان قرار گرفت.
شدت فشار کاری به قدری بود که چند بار بین دوستان درگیری لفظی صورت گرفت ، حتی خودِ من با دوست صمیمی یک روز در حالت نیمه قهر بودیم.
14 شعبان باران زیادی بارید. در دو سرپیچ چراغ آب جمع شده بود و هی فیوز می پرید. با مهندس برق آقای تماس گرفتم که گفت محمد من تبریز نیستم و در شهرستانم. خودت تلاش کن . آنجا بود که جای خالی یک مهندس برق احساس شد !
مسئولیت تقریبا گردن من بود ، فقط چند دقیقه فرصت داشتم ، و از بین چندین چراغ مشکل از کجابود ؟ نمیدانستم. :(
چند محلی که به آنها شک داشتم را بررسی کردم ولی مشکل هنوز حل نشده بود . یک بار که قیوز را بالا زدم یکی از لامپ ها ترکید . رفتم سراغش و آب جمع شده را بیرون ریختم و یک بار دیگر همین موضوع تکرار شد. کم کم مراسم شروع میشد یکی از دوستان پرسید چه خبر ؟ موضوع را گفتم ، گفت بسم الله بگو فیوز رو بزن و من هم به گفته او عمل کردم و تا امروز هنوز مشکلی پیش نیامده.
واین کلیپی جزئی از آذین بندی که در دوم اردیبهشت فیلم برداری شده و هوا شدیدا برفیست !
آیه ای که آقای کریمی میخونن آیه 88 سوره یوسف هست که میتونه نجوا با امام زمان عج هم باشه
تصمیم بر این است که فعلا این آخرین نوشته ام باشد ، منتها من از آنهایی هستم که همیشه بعد خداحافظی تازه حرفهای مهم به ذهنم میاد . مثلا چند وقت پیش برا کسی جواب مینوشتم بعد از کلی فکر کردن تازه بعد از ارسال جواب مطالب جدیدی به ذهنم رسید ولی دیگر سودی نداشت.
بنابر این نمیتوانم به طور قطعی از وبلاگ خداحافظی کنم. خب البته که از نوشتن دست برنمیدارم شاید در جایی دیگر و در کویی دیگر بعد ها ادامه دادم .
پیام هایتان را میخوانم و جواب خواهم داد . و اگر بتوانم نظر ندهم نوشته هایتان را هم دنبال میکنم.
پیشنهاد میکنم فیلک را باکیفیت اصلی اینجا دانلود کینین و ببینید
پ ن 1: و اصلا فکر نمیکردم روزی خداحافظی از وبلاگ اینقدر سخت باشد.
پ ن 2: ناگفته نماند قبل از صرف هزینه های آذین بندی ، به سیل زدگان از طرف دوستان کمک هایی ارسال شده بود.
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم
چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)
خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.
اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.
باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)
سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم
در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.
و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن
در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.
فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.
البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.
ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم
هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^
شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم
دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .
باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی
نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.
پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)
درباره این سایت